خاطره گونه

دلنوشته ای بر ساحل مهتاب

خاطره گونه

فرد s نام، مهم نیست بازدید داری یا نه..  کلا هیچی مهم نیس اصن. دی منو به حرف زدن واندار. دوست دارم ببینم. اجابتم نمیگویی؟! :|

_____

موضوع انشا : روز خود را چگونه گذراندید

__
ساعاتی پیش به قصد تفریح(!) زدم بیرون
(حوصله ام سر رف خو!)
پس از دو ساعت راه پیمایی بلخره یافتم مجتمع 22 بهمن نامی  را با کمک گوگل مپس عزیز


آنجا گالری "سیب"ی است.. 
راستش نمایشگاه عکسی بود به نام  «هفت مجموعه‌ عکس مستند». حاصل کار هفت نفر..


و من عین بزمچه با کوله ای سرشار از(!) هدفون و سه پایه و دوربین و سوشِرت(؟) ( حجم اندازه دو تا من!) ،بعد مدتی سرگردانی، وارد آنجا شدم
و...  


هم شگفت زده شدم.. هم خوشحال.. هم محزون.. 

مردی جوان کنار در و دیگری میانسال درحال مباحثه و چهار دخترک هنرمند..

با استقبالی کم و بیش بی نظیر و احتمالا تکرار نشدنی شاید 

و چه قدر غریبانه … 
و آنها..  چه قدرر پر از "خوب"

عکس ها را دیدم

مجموعه اول درباب دست فروشانی است که همه دیده ایمشان. اطراف بازار پرسه میزنند و هر روز بختشان را می آزمایند در تلاشی نا تمام میان مردمی که" جامعه " میخوانیمشان

آن مرد در عکس ها تکرار شد. نه؟!..

 

  آن دیگری و اضطراب به اصطلاح ماموران! 

جلو میروم.. چند نقاشی از کودکان یک مدرسه ابتدایی از خانه هایشان!!

جلو تر میروم..

مجموعه سیاه و سفید حاصل تلاش جوان ترین فرد گروه برای به تصویر کشیدن هجوم فضای شهری به طبیعت اطرافش.. چه خوب 

کمی درنگ..

درحالی که گوشم با حرف هاییست که آن فضای ساکت و آرام را پر کرده

یک نفر با یک جعبه شیرینی و لبخند نزدیک می آید..  و می رود. راستش دانمارکی دوست دارم!!

کمی جلوتر

عکس هایی که به گفته خودش، میخواهد استفاده ابزاری از زن و زیباییش را در نهایت تحقر به تصویر بکشد  و الحق استادانه.. 

و  مجموعه ای برای دخترکی به اصطلاح دیالیزی با برادر دوقلویش..

 

به گمانم ده قیقه یا یک ربع گذشت

 

درحالی که توجهم سمت مردی است که به گفته خود نقد میکند..

و همچنان.. همچنان.. مثل هرروز .. چیزی نیست جز قضاوتی پوچ… حکم صادر کردن.. در کمال نادانی!

و صورتی که آن طرف تر، گرفته و بی حال نشسته است و مینگرد این تاتر تراژدی آشنا را.. 

 

حرف میزنند

حرف میزنم

 

حرف میزنیم

 

پیدایش میکنم! 

بیرون میکشم آن لبخند رضایت زیبایی را که منتظرش بودم!

دیگر تنها نیستیم

زمان میگذرد

ساعتی میگذرد

انگار سال هاست میشناختیم ما را !!

و در نهایت آرزو میکنم دوباره ببینمشان..

خداحافظ

 

و باز چه غریبانه است…! 

 

بوتیک آن ور خیابان تخفیف گذاشته..

 

چه قدر خیابان خلوت است!

 

خورشید.. غروب کرد

 

این بود انشای من!! 


نظرات شما عزیزان:

s
ساعت11:11---20 اسفند 1394
به جا منتظر بودن دقت میکردی یکم : )
پاسخ: من همیشه دقیق بودم ...! :دی توام باش. نکن اینطوری هم ! :|


s
ساعت14:33---15 اسفند 1394
کامل بگو خب : )

s
ساعت14:25---13 اسفند 1394
منظور من هم مهم بودن بازدید نبود، چون خودم هم برعکسشو بیشتر میپسندم. اون چیزی که گفتم برا این بود که بیشترشون رو برا اینکه کسی بخونه ننوشتم بیشتر وصف حاله برای عدم فراموشی در آینده
بین هیچکس و یه نفر هم خیلی فرقه، واسه همین مجبورم برا اجابت فکر کنم.ببخشید
پ.ن.بازگشت ادبی کردی به خاطره، اینارو خیلی دوست تر میدارم،هرچند مهم نیست ) قالب جدید مبارکه.
پاسخ: میدونم ماهیتش چیه دقیقا میدونم همرو منم حتی به خاطر بازدید کننده هایی دو بار آدرسمو عوض کردم اما.. همه اینطور نیس خو بازم مثل دفه قبل هرطور راحت تری هرچند به نظرم.. نمیدونم هیچی


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

[ چهار شنبه 12 اسفند 1394برچسب:, ] [ 22:49 ] [ علیرضا ] [ ]